با کهکشانی در شکفتنِ پوست
وقتی ستاره در فضای اتاق، برق میزَنَد از گریه
شنیده بودی که برگشته از پرنده به ماهی
به حیوانِ منتشر در آب
و پستانهات ناگهان میانِ تاریکی
یک پرده سرختر شده بودند
یک روز
که بر کشالههای برهنهات میگذشت
هنگام که گرمیِ نفسکشیدنِ نوزاد
نم داشت
دیدی که خون از شکافهای هوا چکّه میکند
وقتی که دست میکشیدی و میچرخید
پرنده بر تمامیِ باروهات
فرازِ برجِ تو ایستاده بود و ابری کمرنگ
دیدی که بر انحنای کمرگاهت -
و پرنده سرخ بود و خیس
به درونِ تو برمیگشت
دی ماه
چه لکّههایی از خودش بهجا میگذاشت
لکّههای عنّابی
حالا چه کسی به بالهای خودش دست میکشد؟
کیست اینکه بر فراز جنازهی خودش میچرخید؟
کیست اینکه خوابیده زیر خاک
تمرینِ روییدنِ از سنگ میکند؟
هنگام که دریا دریا امواج
آخرین قایق را با خویش می بَرَد
مجالِ کبوتر نبود
وگرنه بر ساقههای آه
گلی که ناگهان میرویید
در حین شکفتنش به ما گفته بود
- بیا نزدیک!
با این چهرههای کودکانهای که غبار میشود
و از پشتِ جدارهی زهدان، از ما سؤال میکنند:
- چگونه برگردیم؟
این کیست که در هوا به خواب میرود؟
کیست اینکه دست میکشد؟
و نامهایمان – یکبه یک –
چگونه با ابر پر میشود؟
یک جفت چشم
یک فوج پستانِ سرخ
شتابنده در دور شدن از طبیعتِ اَشکال
صدای چکهکردنِ مادر که در میانِ تاریکی
بر دهانِ هزار نوزاد میچکد
پس، ابری سفید در میان رانهایش پیچید
خندید
خندید
خندید.