خجالتی که خودش را کشید از دستم
دری که باز شد و دکمهای که من بستم
منی که فکر ندارم، ولی چرا هستم؟
دکارت آمده تا حلکند معما را
دکارت هم به ته قصه شک نخواهد کرد
که زندگی به نمردن کمک نخواهد کرد
و تختخواب مرا گریه لک نخواهد کرد
برای ماهی مرده چه تُنگ، چه دریا
درون آینه دیوانهایست در چشمم
میان خانهی ما خانهایست در چشمم
و گریه عادت ماهانهایست در چشمم
بلوغ میرسد و جوش میزنم حالا
و من ادامهی تنهاییِ خدا بودم
حروف محکم یک فحش نابهجا بودم
شبیه چهرهی باران جداجدا بودم
جدا شبیه خدایی که رفته آن بالا
لباس مشکیِ ختمی که بر تنم بودم
منی که در همهی لحظهها زنم بودم
همیشه عاشق پیدانکردنم بودم
که چشم را بگذارم، و گمشوم تنها
منی که آینهها را به پشت خواباندم
منی که پنجره بودم، همیشه وا ماندم
منی که پشت دلم را به خاک مالاندم
دلی نبود که از غصه دق کند حتا
منی که خیر سرم ظاهراً کمی مردم
منی که حاصل یک نیمهی شب سردم
منی که شعر نوشتم، منی که سردردم
چه شعرها که نگفتیم و خواندهشد از ما
دلم گرفته خودش را، دلم نمیلرزد
سکوت هم به دو تا فحش گاه میارزد
همیشه اولِ این فکر یک نفر در زد
که باز فحش دهم به تمام فلسفهها
هوا گرفته صدای مرا، مهآلودم
پُک عمیق نخ آخرم، پر از دودم
همیشه منتظر بیت آخرم بودم
که شعر میبردم تا ته ته دنیا...