طناب دار گردنش را فشرد
آرزو کرد
کاش برای آخرینبار
سیبی گاز میزد
صدای جلاد او را به خود آورد
تو هیچکس بودی
و هیچکس نبودنت را نخواهد گریست
ناگهان زیر پایش خالی شد
بیدار شد
چهرهی عرقکردهاش را با دست پوشاند
حضور بیگانهای را در اتاق حس کرد
-«من شعر مینویسم»
نعره زد گینزبرگ
«چون میلیونرها از شرق تا غرب
سوار رولزرویس میشوند
اما فقرا
پولی برای درمان دندانهایشان ندارند»
برخاست
به کوچه زد
و قدمزنان
به سوی خانهی دوستش که دندان نداشت رفت
در کوچه
رهگذران قهقهه میزدند
ماشینی از کنارش گذشت
جلادی را که در خواب دیده بود
سوار بر رولزرویس
شناخت
سیبی را که آرزو کرده بود به یاد آورد
و دوست بیدندانش را
ناگهان
زیر پایش خالی شد...