میخواهد اینجا چهرهای مغشوش بگذارد
میخواهد آنجا یک لبِ خاموش بگذارد
دستی که میچیند جهان را مثل یک شطرنج
میخواست اینجا مرگِ دوشادوش بگذارد
عشق است، میلاش میکشد در داستانهایش
هی آدمِ دیوانهی مدهوش بگذارد
تصمیم میگیرد مشیری را در آن کوچه
یا چشمدرراهی به خاکِ یوش بگذارد
بلقیس را میگیرد از نزار قبانی
تا درد را بر هستیاش منقوش بگذارد
آنگونه دنیا را جنونآمیز میچیند
تا اینکه ونگوگ پای عشقش گوش بگذارد
عشقاست، میدانی؟ نمیخواهد در این تقویم
جایی برای فصلِ نوشانوش بگذارد
حالا منم با داستانی گنگ و بیفرجام
میترسم او این قصه را مخدوش بگذارد
لطفاً بفرمایید اگر از شهرِ من رد شد
بر گندهایی که زده سرپوش بگذارد