قفل است دهان آینه
و چشمِ باز
منی که در درخت
چنان ایستادهام
که برجها به چشمانم
تکیه کردهاند
نه میروم در کوه
نه میآیم با بادی که مضمون یخ
یخی که مضمون مهتابی سوخته است
کجا بروم ای نور سرگردان
که این پاییز پنهان را
خالکوبی تنم کردند
تنی که با لهجهای سیاه میوزد
و موسیقی خوابهاش
در هیچ صفحهای
معنای ماه نمیدهد
کجا بروم در این چلهی پرت
که نور دیگر به عطسهام نمیاندازد و
هیچ وقت
قرار نیست کسی کُتاَش را
در من بتکاند و
منظرهای از
یک گرامافون ژرف باشد
یک چراغ که با شرط آب بسوزد
من
با نم ِشب و گرمای آتشی که به هوا میکشم
و سیگار
اندوه فاختهای که در تاریکی فنجان قهوه میخواند
و برگی که البته نیست
میکشم
آسمان را به گلویم
و چشمِ باز
جایی که نتوانند
در گُل
راه بروند و
به زن شلیک کنند
و راحت از پوست آهو بگذرند...