یک خوشه گندم در نگاه دشت پیدا نیست
یک قطره اشک شوق درچشمان دریا نیست
در درس اول خوانده بودم آب بابا را
در درس آخر حرفی از نان آب بابا نیست
دارا تمام باغ را سهم خودش دانست
حتی اناری لکزده در دست سارا نیست
بابا و آب و داس و اسب و باد و باران را
فهمیدهام حالا که نان در سفرهی ما نیست
چوپان دوباره میزند فریاد گرگ آمد
در این حوالی جای پای گرگ اما نیست
باران کتاب درس ما را خیس کرد اما
تصمیم من . تصمیم تو . تصمیم کبرا نیست
آن مرد با اسب غبارآلود میآید
خورشید پشت ابرهای تیره پیدا نیست