مسئول سردخانه گفت خودش است؟
و ما سه نفر نگاه کردیم به تو که نگاه میکردی به کجا؟
با چشمهایی که نیمهباز بود
چه دیده بودی در مرگ که در زندگی نبود برادر؟
چه دیده بودم در تو
وقتی پماد به زخمی میزدم که مرگ را صدا میزد
در آن غروب کثافت که بیمارستان را سیاه کرده بود
و من تو را به شکل ساعتی شنی بر تخت میدیدم که تمام میشدی
گفتم برای هر دردی شفایی هست و برای هر دری کلیدی
گفتی مرگ به کجا باز میشود درهاش رضا؟
و من برگشتم که اشک نریزم
مبادا مرگ را حریص کند
حالا که آنسوی دری میدانم
مرگ
دری را باز نمیکند
که زندگی پماد بر زخم است
شفا نمیدهد
که هرچه بر زخم تو میزدم باز
درد تمام نمیشد
چه دیده بودی در مرگ که در زندگی نبود؟
چرا چشمهایت بسته نمیشوند؟
منی که آموختم جهان تقلای در سراشیبیست
منی که هر شب از دروازهی مرگ میگذرم و صبح
با نقاب زیستن دقیقهها را سر میکنم
منی که ساعتم با ساعت مردگان کوک شده است
منی که نام کوچکم زخم است
و صدایم زخم است
و عطری که میزنم زخم است
چرا به زخمهای تازه خو نمیکنم؟
چرا هرچه تقلا میکنم بسته نمیشود چشمهات؟
چه دیده بودی در مرگ که در زندگی نبود؟
مثل سایهای که در حیاط بیمارستان دیدی
و من گفتم کو؟ جز ما در این غروب کثافت که کسی در حیاط نیست
چه دیده بودی در مرگ که در زندگی نبود برادر؟
با چشمهایی که امیر گفت چرا بسته نمیشوند عمو؟
وقتی برای فرار از سرمای سردخانه
به فریبرز چسبیده بودم
توی گوشی کلمات چرک کردهاند
بر زبانشان تیغ است
و بر دستهایشان تیغ است
و بر چشمهایشان تیغ است
با دست راستم کلمات را کشف میکنم
و با دست چپم خون را از روی زخمهای تازه کنار میزنم
چرا تنها نمیشویم؟
مثل سایهای که در بیمارستان دیده بودی
چرا هیولاها رهامان نمیکنند؟
چرا هرچه دست روی زخم میگذارم بند نمیآید این خون؟
چرا شفا نمیدهد دردهای تو را این پماد؟
چرا چشمهایت بسته نمیشوند؟
چرا به زخمهای تازه خو نمیکنم؟
چرا هرجای خانهات میچرخم داروها تمام نمیشوند؟
چرا شفا نگرفتی فرشید؟
چرا کلیدی که انداختی به قفل مرگ
زبان هیولا را باز کرده است؟
مثل صبحی که با فریبرز
رفتیم تا سنگ بر مزار مادر را ببینیم
و من تقلا کردم که چشمهای تو باشم
هرچه تقلا میکنم چشمهایم بسته نمیشوند
تیغهای روییده از کلمات
از مردمکهایم بیرون نمیروند برادر
مسئول سردخانه کیسهی سیاه را که بست
گفتم چه خوب که کفن نشدی
چرا که سفیدی عریانی زخمهای ماست
خونهای بند نیامده را فاش میکند
گفتم چه خوب که کفن نشدی
چرا که در تاریکیِ آن کیسه سیاه
میتوانم خیال کنم ماه میچیند چشمهات
که سوغات ببری
برای آنانی که آنسوی درند
تا زخمهایشان شفا یابد
و به امیر بگویم
بسته میشود عمو...