شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

پیامبر

مانند پیامبری که از قرن‌ها پیش
پرتش کنند در جهان ما
سرگردان بود در کوچه‌ها و میدان‌ها
به لباس‌های کهنه‌اش دلخوش بود
که او را به یاد خانه و زمانه‌اش می‌انداخت
عبایش را کودکان می‌کشیدند و سر‌به‌سرش می‌گذاشتند
دست می‌کشید بر سر کودکان
زنان به ریش بلندش ریشخند می‌زدند
هنگامی که خسته از رفتن در گوشه‌ای می‌نشست
عابران برایش سکه پرت می‌کردند
سکه‌ها را به مستمندان می‌داد
هر وقت اشک در چشمانش حلقه می‌زد
خدا باران بی‌امانی بر سر و رویش می‌ریخت
در آفتاب‌های سوزان
چتر ابر بر سرش می‌گرفت
دیوانه‌ها سنگ بر سر‌و‌رویش پرت می‌کردند
با نوازشی خردی ناب به آنان عطا می‌کرد
فردا با سنگ‌هایی بزرگ‌تر می‌آمدند
می‌گفتند این چه جهانی است، گنداب است
دیوانگی بهتر است شفایمان بده، جنون عطایمان کن
دامنِ عبایش را جمع می‌کرد و به حیرت در چشم‌ها می‌نگریست
مگر ما نیامده بودیم تا جهان بهتری بسازیم؟

رضا چایچی

تک نگاری

طنز ترکیبی

طنز ترکیبی

آرش نصرت‌اللهی

شعرها

درخت زندگی 44

درخت زندگی 44

علی ثباتی

شانم داوەتە بەر خۆر و

شانم داوەتە بەر خۆر و

میلاد امان الهی

دلت دلفینی ست

دلت دلفینی ست

شاهین غمگسار

لیوان چای منتظر بودم 

لیوان چای منتظر بودم 

معین صباغ‌مقدم