مانند پیامبری که از قرنها پیش
پرتش کنند در جهان ما
سرگردان بود در کوچهها و میدانها
به لباسهای کهنهاش دلخوش بود
که او را به یاد خانه و زمانهاش میانداخت
عبایش را کودکان میکشیدند و سربهسرش میگذاشتند
دست میکشید بر سر کودکان
زنان به ریش بلندش ریشخند میزدند
هنگامی که خسته از رفتن در گوشهای مینشست
عابران برایش سکه پرت میکردند
سکهها را به مستمندان میداد
هر وقت اشک در چشمانش حلقه میزد
خدا باران بیامانی بر سر و رویش میریخت
در آفتابهای سوزان
چتر ابر بر سرش میگرفت
دیوانهها سنگ بر سرورویش پرت میکردند
با نوازشی خردی ناب به آنان عطا میکرد
فردا با سنگهایی بزرگتر میآمدند
میگفتند این چه جهانی است، گنداب است
دیوانگی بهتر است شفایمان بده، جنون عطایمان کن
دامنِ عبایش را جمع میکرد و به حیرت در چشمها مینگریست
مگر ما نیامده بودیم تا جهان بهتری بسازیم؟