برگشته بودم، اضطرابم را
سردردها و قرص خوابم را
در آینه حال خرابم را
برداشتم هرچیز جامانده
خوابی که زیر بالشت دیدم
میزی که قبل رفتنم چیدم
آن لحظههایی را که خندیدم
هرچیز از آن روزها مانده
از استکانت خون سرازیر است
عکست به ساک بستهام خیره است
شاید خودت فهمیدهای دیر است
سیگار در دستت رها مانده
میترسم از حال پریشانم
چسبیده روی صندلی جانم
آمادهام اما نمیدانم
چیزی هنوز انگار جامانده