در شاخههای سیب،
کودکانِ مرده گُل میدادند
زمین، بی زحمتِ سرفه جنازهها را پس میداد
و خون ِاعداد،
در روزنامه
کلمات را گلگون میکرد
سقّای آخرین
سبو در سرخیِ خونِ خویش میکشید
و ماه با یالهای تاریکش
به آخرینِ منازل میتاخت
***
جهان احتمال – آنجا که میشد پرندهای بود
به شرطِ چکیدنِ ماشه، گردیده به خون.
و یا در جوابِ شرط: ماشهای که نمیچکید،
میشد پرندهای
میانِ میلههای آبنوسِ قفس.
ورزایی که شورستانِ کابوس را شیار میکُند
یا لفظی که دستی از تحشیهی کتابی کهنهاش
پاک میکند به تغافل.
***
میگفت: اسب را بیار
شعرم را سوار اسب کن
و از فرطِ گریه شباهتی با خودش نداشت
دیدم که تا چشم کار میکند
کلماتی به تاخت میرفتند - میانِ دبستانها، میان باروها، میان برجها و قصابی، کلوپِ فیلمِ کرایه، همسایهها که دستی تکان دادند به نشانهی چیزی، با چهره ها که محو میشدند، میانِ دبستانها، چهرهها که غبار میشدند و ناگهان میریختند و دستی به نشانهی چیزی، چیزی که بهجای دست، تکان دادند
برای محو شدن آمده بودیم
برای از خاطر بردن و رفتن
پس سوار بر اتوبوسهای قدیمی
و از میان کبوتران سیاه گذشتیم
وقتی که نامِ هر ایستگاه رودخانه بود
و مرگ بود آنکه کبوتران را دانه میپاشید
***
گزیری از سفر نبود
که خونِ خشکیده زیر ناخنمان
گواهیِ دستی که به هرخارا به عبث سوده بودیم و
پایتابهی پاره بر پامان
نشانِ عمری بود
که به سودای حاصلِ باطل
به پای رفتن فرسوده بودیم.
دم که هر خشتِ این طاقِ فیروزه
به نفرینی گرانسنگ
بر خوابهای ما فرومیریخت
***
ایستاده بود زیر تاریترین طاق آسمان
و شکل هندسی انتظار را
به کلماتِ فرسوده صورت میکرد
در کوچههای شهر، بر سنگفرشِ نشسته به خون
یا در کتابخانهای که به تاراج.
ایستاده بود و میگفت: این شعر را سوار اسب کن.
در کوچههای شهر بگردان.
میگفت و میگریست.