منهم سردار لشکری بودم
از کلماتی دلیر با نیزههایی بلند
که به دنیا یورش بردند
در سحرگاه
و شب
خسته و غمین باز میگشتند
تا زخمهایشان را بشویند
در دیدگان من
با کشتگان اول
تازشها پوشاندند
مرده و
ناشناس
در میدان
هنوز هم
پرسه میکنند و
پیرزنان
بر گونه میکوبند.