(من، شعر نمیگویم تنها
زخمهایم را شیهه میکشم)
به گلّهای که درونم مرا، چَرا میکرد
به بچّه گرگِ غزلهای وحشیِ در «بَند»
نخاع و گردن و انبوه ِ استخوانهایم
به حبسِ تا به ابد در اِوینگهِ «نایَم»
به نوجوانیِ چِرک و آنارشیِ خواندن
به یک هزاره به پایِ عقیدهای ماندن
به بستهبندیِ تو در دو متر تترونِ زرد
به جیغِ تلخِ کشو، میّت و ادامهی درد
به لرزشِ عضلانیِ بعدِ استفراغ
به «ایسم»های چرندِ مبانیِ «اخلاق»
«هَرُتس» گردیِ «رَمبو» و عطرِ «ژیوانژی»
به چرککردنِ شعرم، میانِ نوستالژی
به قتلِ خواهرکانِ غریبِ ناتنیام
به شاهنامهی بیوزنِ تَن تَ تَن تَنیام
به خِسخِسِ لَزِجِ آب و خونِ شُشهایم
به سنّتِ رفقای رفیق کُشهایم
به معدهام که سراسر، اسید میسازد
به قلبِ سالم و پُمپاژهای «یک» تا «صد»
به لثّهها و تکاتَک ، ردیفِ دندانم
قسم به خویش که با استناد میدانم؛
که من علیهِ ژنم انقلابها کردم
درونِ معرکهی نطفه، «من» چهها کردم
که صدهزار صفت حمله کرد سمتِ ژنم
چقدر جنگیدم، شعر را رها کردم
چقدر سرباز خوب و منصفی بودم
که زنده ماندم و برخویش اتّکا کردم
که جبرِ تلخِ ژنتیک، شبیهِ شوخی شد
که «آرکی تایپِ» خودم را خودم بنا کردم
به بیستویک گرم از هیچ، معتقد گشتم
به بیستویک گرم از هیچ، اکتفا کردم
مهندسیِ دقیقِ بنای فونداسیون
و احتمالِ شکستی به درصدِ میلیون
به درصدِ میلیون، من شکست میخوردم
اگر که شک، به قضایای جبر میبُردم
یقینِ مضطربم در غشای سلّولی
شناورِ لزجِ ایکسِ عرضی و طولی
عملیّاتِ انتحاریِ اتم رُخ داد
علیهِ هستهی اعصابِ سمپاتیک در باد
به بادهای خوشالحان مشرقم سوگند
که یکبهیک همه از من شکست میخوردند
و شعر، این ژنومِ نازنین و نابغه را
نجات دادم از آن جبرِ تلخِ استسقاء
و خنجری به اصول و فروعِ دانش شد
چرا که بنده به دست خودم گزینش شد
و من علیه «خودم» انقلابها کردم
درونِ جبرِ طبقاتیام چه ها کردم
بمانَد، آنهمه زخمیشدن کفِ آسفالت
تمامِ عمر، من آسفالت را شنا کردم
و من علیه خودم انقلابها کردم
که شعرهایم را تا شما پراکندم
تخلّف از تبعاتِ خطای هشت جهت
هزار راهِ موجّه فدای قُبحِ رَهت
حدودِ هیچِ موازی به چالهی جاوید
مشاهداتِ عجیبی خیال را پائید
قسم به شیمیِ بیمارِ «اُبژه» اندودم
که هر جهت که جهت بود، من جهت بودم
هولوگرامِ تصاویرِ ذهنیِ مبهم
برای بازنمودت تلاش میکردم
به سالِ قبل، به «هذا فراقِ» فقدانت
به» بَیْنی و غمِ بَیْنِک» به جرمِ عرفانت
به پیکرِ متفاوتترین شعورِ زمان
«کوزت» به شکلِ رکیکی، نوشت؛ «ژان والژان»
به دیگریِ بزرگی که در مثلّث بود
سهضلعِ مَسخِ گُسَسته ز محورِ موعود
میانِ راه به فقدانِ هیچ منجر شد
حضورِ دائم آن دیگری درونِ کُمُد
و جمعِ تُردِ عزا هر کرانه پاشیدند
به چوبهای لباسی که در کُمُد دیدند
عَدَم، عَدَم، دَدَدَم دَم به چوبهای لباس
حضورِ بکرِ ضرورت در احتمالِ تقاص
به ذِبحِ فلسفیِ شعرهای عرفانی
به کوششِ عبثِ فتحِ «یوسف ثانی»
به پادگانِ تَنَم، نظمِ بی دلیلِ حیات
قسم به ذاتِ فیزیک در مقامِ استنباط
به شرعِ منقبض و هر طریقتِ مکروه
به بیستویک گرم از هیچِ مطلقِ یک روح
عدم، عدم، دَدَدَم دَم شدم شبیهِ خودم
فدای قُبحِ رَهت این شمایلِ مبهم
فِشَنگ... شَنگ... ندارد، گلوله... لو... له، ولی
به شَسْت ماشه بِجُنبان فقط بِنال بلی
بلی بلی بَ بَ بَ بَ بلی بلی امّا
بُزی ست قَعرِ گلویم دچارِ...
بُزی که شکل کریهی به خویش میمالد
جدارِ «نایِ» مرا با خشونتی ممتد
بلی بلی بَ بَ بَ بَ بَ بَ بَ بَ ... وا کن
به دنده دندهی دندان و تیزی ِ ناخن
گِره ز بندکِ نافم، قسم به رُعبِ کُمُد
که «اقتصاد» به [...] عشق، حائل شد
دو پالتو که میانِ من و کمد بودند
مسیرِ تخت و تنم را به جَهد پیمودند
قسم به گرمیِ پَشمین و استعاریِ «جَهد»
تنم، شبیهِ وطن بود و هر دو بر یک عهد
به یادِ چنبرهی مارهای زیرِ موکت
سگِ گچیِ سپیدِ شکسته و ساکت...
دو پالتو که سیاه و کبود و مرموزند
که فَک به فَک دهنم را به تخت میدوزند...
قسم به شاخِ گوزنی که رویِ دیوار است
به جیغهای درونِ کشو، به فسخِ «اَلَسْت»
که فاضلاب گرفته، که راه را بستند
مسیرِ [...] سمتِ ماه را بستند
روانپزشک، روانکاو، مبحثِ ژنتیک
قسم به یونگ و فروید و مبانی اِروتیک
نشد که چاره شود جایِ زخمِ فقدانت
فدای قُبحِ رَهت، ای فدای هجرانت
نشد که چاره بیابم، نشد که چاره شوند
نشد به سمتِ دقیقِ عدم اشاره شوند
قرار شد بِجِرانَم جَریدهی خود را
در آیه جای دَهَم هرچه سوره جا شد را
نیاوران، سرِ فرمانیه، پلاکِ تنم
به تکّهتکّهی قلبم به قلبِ بیوطنم
وطن وطن تَ تَ تَن تَن مهاجری در «من»
مهاجری به خلأ سمتِ «شطحیاتِ» کهن
به هرزه فکر نگاری، به هرزه رفتاری
به هرزه شعر شدن از فشارِ بیکاری
که رگ به رگ سرِ من از پیِ فراموشیست
که مرزهای سیاسیِ من هم آغوشیست
که جنسِ پالتو از جنسِ شکِ مسلکی است
که قُبحِ راهِ تو با قُبحِ شعرِ من یکی است
که قُبحِ راهِ تو ای عقدهی اُدیپ نشان
هزار راه موجه کند دمی پنهان
تو جذبهی همهی هیچهای دنیایی
عزیزِ توی کمد، ایدهی هیولایی
به بوی گندِ وَرَم کردهی جنازهی تو
به شیرِ گاز، که باز است با اجازهی تو
به آخرین نَفَحاتِ سقوطِ آزادم
به هرچه کردم و هرکس به بادها دادم
که بلعِ «گاز»، مرا تا کمد هدایت کرد
از آن جهت که نِی از مثنوی حکایت کرد
قسم به اَدْری و لا اَدْریِ یقینگاهم
به چالهچوله و آسفالتِ خاکِ دَرگاهم
به گلّهی دادائیستای درّهی دَهَنم
به استخوانِ جناغم به لرزشِ بدنم
به «ایسم»های مزخرف که خواندی و خواندم
به هر عقیده که رویَش نماندی و ماندم
در این اتاق به پایان رساند شعر، مرا
فدای قاعدهات، هرچه بُعدِ استثنا
به سِیْرِ توی کمد بُرد و دَرکِ «ما فیها»...
پایان ...شعر...میم... میم...میم... را... آ...