بعد پاهایت را به موازات اقیانوس اطلس
بر میز کوچک شب دراز کردی و گفتی سیب
از آرنجهای عقبرفتهات تا چیزی در تاریکی
از چیزی در تاریکی تا بخار پابهپای چمن
از چمن لهشده زیر پایههای میز فهمیدم
چقدر دلم میخواهد حرف بزنم با تو
زمان هرگز چنین عمیق دلم را خالی نکرده بود
بعد انگشت دراز کردم گذر زمان را
بلکه چیده باشم از حوالی عکس
چمن بیخیال حاشیه را
بالا و پایین رفتن قفسهی سینهات را
چگونه از تصویر بیرون بکشم خوب است
که هیچ تأثیر سویی نگذارد بر کسی
رها شده از بار هستی
انگار نشسته باشی به پهنای چند نصف النّهار
بخشهایی از زندگیات را
ریزریز سپرده باشی به
آب را ببین از پنجرهی ناچیز هواپیما
آب که چگونه
سطرهایی از بودنت را
در سطرهای برجستهی دیگر
غرق نمیکند
بالا و پایین صفحهی گوشی
خاطرهای پنهان نیست
ببین چگونه خطوط چهرههامان
شکست میخورد از جاذبه
و ما همچنان که موها و دندانهامان را از دست میدهیم
یکدیگر را
از یاد میبریم.