كه بنشیند گوشهاى و بنویسد:
گلها میلرزند
و در سرزمینی دیگر
این جغرافیاست
كه روی پای خودش بند نمیشود
و از هر گوشهای طنینیست
و حنجرهای به ابر آغشته
كه میخواند: «دلا این یادگار خون سرو است»*
با این همه تنها اوست كه میداند
گلها در هر سرزمینی میلرزند
و باید برای فردا
فكر تازهای كرد
پیش از آنكه تبرها
حرفهای نازكشان را
بگذارند برای روز مبادا
باید برای هر جنینی
هر طفلی
هر زنی
شعری تازه نوشت
و دست برد به حلقوم روزگار
كه به یاد بیاورد
این سروهای مرده در كافههای تاریك
از هر گلی كه بلرزد میترسند
و بلد نیستند تاریخ را طوری بنویسند
كه كسی از اواسطش به گریه نیفتد.
*سطری از هوشنگ ابتهاج