سراب مثل خواب خوش، خراب مثل بخت من
خیال روز و وهم شب تنیده توأمان بههم
سیاه مثل نیمهشب، سفید مثل برف دی
رسیده در دو چشم او زمین و آسمان بههم
دهان: رطب، لبش: لبو، شراب کرده در سبو
سیاه کرده موبهمو به رنگ روزگار من
که در شب قرار من درآورد دمار من
که تا رسد به گوش شهر خبر دهاندهان بههم
شب قرار بود و من رساندمش به پیرهن
یکی به او دوتا به من برای جنگ تن به تن
رها شدیم مطلقاً، دوید خونمان به رگ
شدیم مست مثل سگ رسید دستمان بههم
دو تا به راست میزدم یکی به چپ دوتا عقب
یکی کمی جلوجلو، دوتادوتا تلوتلو
غمش شکست در گلو، و خورد ناگهان به سرسلامتی چشم او
لب دو استکان به هم
بغل بغل تب مرا، عسل شد و لب مرا
درید مصّب مرا، تنید در هم ارضها
یکی شدند مرزها، دوپادشاه و یک وطن
و تنگتر از او به من حریم بازوان بههم
چنان کمین گرفته و کمند مو تنیده و
کمان خود کشیده که دو چشم و موی و ابرویش
نداده اندکی زمان، نه آن به این، نه این به آن
ندادهاند لحظهای امان به من، کمان به هم
دوتا شب از دو کائنات، دو دجله از دو تا فرات
نشسته در دو چشم او دوتا «هِگِل» دوتا «دکارت»
که در دوشب مباحثه، و با دو منطق از چهار پرسوناژ میرسند این دو گفتمان به هم
نشانده در دو چشم خود، دو مشرک یگانه را
دوتا مناره در دو صحن معبدی زنانه را
دو خانقاه و در پیاش دوتا شرابخانه را
که سر به سر تنیده شعله شعله دوزخان بههم
دو آهوانه در کمین، یکی چنان یکی چنین
در انحصار پیرهن، در آستان آستین
به مرکب سیاه خود نشستهاند روی زین
و دکمه دکمه دکمه میرسد دو مادیان به هم
خلاصه میشود جهان به یک روایت کلان
به تو! تویی که پرت میکنی مرا به ناگهان
به لحن دیگری که در سرودن تو همزمان
به یکصدا تورا دوتا زبان کند بیان به هم
که با زبان مادری:
«بوتون دووارلا، داشلارا، قارا قلملی قاشلارا
سنی سئویرمئی یازیم کاغاذلارا دووانلارا»
عجیب نیست در رقابت سرودنت حسادت دوتا زبان بههم
تویی که بهترین تِمی برای داستان من
فدای سوژهات شوم روایت کلان من
من و تو یک اپیزودیم توی یک درام که
به یک کلاژ میرسیم از دوتا رمان بههم
من و یک مسافریم با دو تا بلیت در قطار ننگ زندگی
دو لنگ کفش تنگ توی پای لنگ زندگی
رسیدهایم از کمند هفتسنگ زندگی و چنگ هفتخوان بههم
من و تو یک حقیقتیم، برای هم غنیمتیم
میان این جهان غرق در کلیشه بدعتیم
بیا به ابتکار عشق، به نفی سنت غزل
نشان دهیم میرسند دو شاعر جوان بههم