شعر
وجهِ نادیدنیِ چیز بود
اما هیچگاه مانع نشد
یعنی نمیتوانست
که تراژدی چیزِ بزرگی نبود
افتاد
از اندازهی نوکِ یک سوزن کشید
تمامِ جانم را
بیرون
دارد برف میآید
حالا چه این در
سنگِ گور
چه درِ خانهی اجارهای
مهم رفتن بیرون از من بود
که از پایِ تلویزیون بلند شوم و
به پایِ تو بیفتم
ای تو!
تنِ اندوه را
با بیابان رهایش کنی
یا با انبوهِ شهرِ سر در خود
بیرون دارد برف
ردّ پایت کو؟