صدای تیرهگان از دشتِ فراخ میشنوم:
نجوا و خروششان.
سر بچرخانی،
دریا پیش میآید.
دستِ راست بالا بگیری،
افراها در دشت دویدن میکنند:
خاطرهی یکبار دویدن در دشتِ روشن،
رو به موج،
یا همین هوایی که میشکافیاش، چون درّهای
دامنهای را.
دامنهها میدوند زیر پای تو
کرانهی تاریک،
تو خیز که برداری
انبوهِ تارِ مردمکان را میبلعی
سیاهی میتابی عمود بر تارک آسمان
و ماهِ خاموش، هذیانی بر اندامِ تاریکِ دشت.
دریا آن خطِ صافِ روشن نیست،
هول میزاید وقتی بچرخد بر مدارِ لُجّهی مهیب.
تمامِ قامت هم در دشت ایستادن کند،
باز باد میکوبد به تشویش زیر پای او.