یک جای خواب
یکی بود یا نبود؟!
قطعاً به غیر خدا هیچکس نبود
از پشتبام، پلنگی به قصد ماه
افتاد لای دو تا گنبدِ کبود!
او از کلیشهترین قصهها نمرد
در فکرِ گربهشدن، پنجه توی خاک
انگشتهای «زنی هرزه» را گرفت
ده فلسِ ماهیِ خوابیده زیرِ لاک!
من! کودکی که سر از ته نمیشناخت
تاریکتر شد و خوابش ولی نبرد
با چشمِ بسته و یک خطْ دهانِ باز
مادربزرگ! همینجای قصه مُرد!
...
من ماندم و همهی دختران شهر
من ماندم و تهِ این قصهی دراز
در انتظار کلاغی نشستهام
یکپا به روی زمین، با دو دستِ باز!
کبریت و عینکِ مادربزرگ را
با رختخوابِ پر از وصلهپینهام
همراه تکهای از سقف خانه را
جا میدهم همه را توی سینهام
باید شبانه از این شهر پرکشید
همراه جوجهکلاغی به خانهاش
شاید که ماه، دلش قرصتر شود
از حال و روزِ پلنگی که لانهاش
لکاتهخانهی این «هرزهگربه»هاست
…
این باغوحشِ پر از در، پر از قفس
این هفتبندِ بهجامانده از تنم
شاید توهمِ یک کودک است و بس