نمیدانم در کنار تو با چه چیزی مواجهم
درست وسط اتفاق ایستادهام
دو چشم سیاهت کمان غم به دشت سینهام بود
و راز ستارههای موهات
من را از شب به خانه باز میگرداند
هر کلام به کیمیای قصه هزارویک دوستت دارم
خداحافظی میان کوچه و تاریکی
تو شاعرانه رفتی
و من در قرائت عجیب ماه
ترنج کالی را به نشانی دستهای تو گرفتم
غزلخوان گلویی بیبوسه
اسبهای وحشی از چشمهای تو گذشتند
رود از سینه من
که لکهای سرخی بر پیراهنم را با غروب اشتباه گرفتند.