سنجابى به تسخير كرمهاى سفيد درآمد
چه قساوتى در كتاب داستان
و من چه زود از پلههاى فرسوده بالا آمدم
قفس خالى را با پايم به يك سو انداختم
و بوى خاک را در گودى ريههايم فرو بردم
تا آنجا كه چراغ عقل خاموش مىشود
و سوسوى توحش
چون صداى خون در پشت گوشهايم
قدم آهسته مىرود
آدم را به زور به سربازى مىبرند
به دربانى اداره مامور مىكنند
و مزد آدم كفاف زندگى را نمىدهد
در آن سالها
در آن قصهها.