دیگر در آن خیابان
بر نخواهم خورد به کسی
هر قدر هم که بایستم
جلوی مغازهی یادگاریهای قدیمی و نگاه کنم
به برگِ اَفرای برُنزی
که روی رگبرگهایش
لکههای قهوهایِ سوخته
خبر از آتش سیگار میدهند،
به لیوانها و بشقابهای سفالی، با تَرَکهای ریزی
که میآزارَند اما
فعلاً نمیکُشند،
به ساعتها
ساعتهای خسته از کارِ مداوم
با عقربههای پراکنده روی لحظههای ناخواسته
و
آن گوشوارهی تنها
که جفتش
در جیبِ پیراهنی مردانه
جامانده.
اگر در خلوتِ نیمهشب
جایی مختصر، گوشهای از این ویترین
پیدا میکردم
دستت را میگرفتم و آهسته مینشستیم آنجا
تا نگاه کنیم از نزدیک
به یادگاریهای فروشی.
عقربههای سرگردان ساعتها را
روی دوازده میزان میکردیم،
برگ افرا را دلداری میدادیم،
به گوشوارهی تکمانده میگفتیم
که جای جفتش اَمن است،
به لیوانها و بشقابهای سفالی اطمینان میدادیم
که تَرَکها
آنها را نخواهند کشت،
پیشانی و بینی و دهان و نگاهمان را
نشانشان میدادیم،
دندهها را، کمی کنار میزدیم
تا قلب را هم ببینند
که میانِ شَبَکهای از شکستگیها
بیتاب، میزَنَد...
مینشستیم با آنها
در انتظار کسی
که شاید بگذرد از این خیابان
در صبحی سوسنی.