سیگار را خاموش میکنم
روی دست
روی صفر ٤٠١
و میگذارم سبزه بسوزد
سال بسوزد
و استخوان را سیاه کند
سیگار را روشن میکنم
میگذارم رو نقطهی لب
و صدای گذشتن دود از اسفنجِ استخوان را گوش میکنم
و صدای لگد را بر دیوارهی داغ رحم
و قضای لالاییهای بومی را ادا میکنم
بر گهوارههای خالی
«عزیز کوچکم رفته به بازی
به پای نازکش بنشینه خاری
به منقاش طلا خارش درآرید
به دستمال حریر رویش ببندید»
این روزها
فقط گلولهی کور بر اسطوره انگشت نمیگذارد
کافیست سرت را از پنجره بیرون ببری و روایت کنی
آنها که روی مرکب ترانهای را لب میزنند
آنها که رو به تصویر کمندِ مو را رها میکنند
آنها که پشت به تصویر موی کمند را میبندند
و مادر سیاوش که در خیابان داد میزند:
«این سیاوش منه
من مراسم گرفتم براش ٢٤ متری علیآباد
مسجد صاحب الزمان…
من این بچه رو با بیپدری بزرگ کردم.»
این روزها مرثیهها بیهیچ دخالتی پر از استعارهاند
سال پست
سال درد
سال اشک صنوبر
سال خون نور خدا