ای الههی آب و آیینه
سَر اگر سَر باشد
قدمت استخوان را میفهمد
و مصادرهی تو در رنگ را
به آفتاب هدیه میکند.
ای دَر به ناکجاآباد
ای حرارت مجاور بهار
که سرگردانی چون پوست، تو را پوشانده است
نمیدانی پایان بهار باشی یا آغاز عطش!
تو استخوان سوم سالی
از آرامگاه معشوقهام درختی بِرویان
و موهایش را با شکوفه بباف
که جاده مانند تو تنها مسیر رفتن است
مقصد چیزی جز دوباره بازگشتن نیست
مانند آفتاب که میرود تا بازگردد.
ای نگهبان آب
ای دو پیکر در جان
ای خرداد
آیا عشق هم در تو مُردد است؟
ما مردم خاورمیانه جای زمین پر آب
چشمهای تَری داریم
و گندم را روی صورت دخترانمان میکاریم
تا در رؤیت آفتاب
گونهها سراسر طلا شود.
همه نگران یک جاناند
جز عاشقان که باید مراقب دو جان باشند
مراقب دو پیکر
و این عقوبت سختیست برای آتش!
تو عادت به رفتن بودی
و سر قدمت استخوان میدانست
و در ملاحظهی چشم
خیرگی تاریخِ دیدن شد.
کاش کسی زمین را با ما مهربان کند
دریا و رودخانه و باران را با ما مهربان کند
کاش کسی تفنگ را و جنگ را
زمستان را
انسان را
با ما مهربان کند
تا از خلیج چشم مادران
ترانهی مروارید بیرون نریزد.
سرزمین شکافِ نور
از سوراخ تیر خلاص بر جمجمه
تو را چون مادری
که استخوان فرزندش را بو میکشد
دوست دارم.
ای پیکر سرگردان
در دو فصل
ببین
که درخت روییده روی مرز
میوهاش را با هر دو سمت قسمت میکند
و مهربانی تاریخ انقطاع سرگشتگیست.
تنهای واژهآجین سراسر دهاناند
به صراحت لب میروم
و آرزو را مستعار در سطر میکنم
ای کاش
سر قدمت استخوان میدانست!