از دست من برنمیآید الا دود
و الفتی که میان آتش و ماست
در بسیط جهان تنهاست!
ای سایه، ای برودت همراه
بلند شو
کنار شعلهای که میکشم بایست در آیین ائتلاف
در تابستانی که خشک میاندیشد
و با دهان تشنه ذبح میکند...
چیزی بگو همسنگ آب
عقیق زیر زبانم نیست
و غرق در کلمات نیمسوختهام
چیزی بگو
به شاعران که چشمههای سرزمین مناند
بگو که صاحباختیار زمین آب است،
پرندهها به آب میپرند
و ذاتشان را با آبهای بی کناره نسبتی است.
بگو و به یادبیاور آن پرنده را
که رقصکنان
از موضعی عمیق برآمد
و گفت که خلقت پرنده به ماهی، به گرگ، به انسان مقدم است
و دستهایش را به میلهی پرچم بستند
پرندهای که واحه شد
در تا چشم کار میکند برهوت
واحه شد و جهان به رفع عطش جنبید...
حالا که آب و خاک و نور و خدا به هماند
و گاه، گاه عمارت است،
حالا که مردهها به احیای آب مشغولاند
و زندگان به احیای مردگان،
حالا که ماه کامل است
آب کامل است
و کلمه کامل
و تو به رهبری آبها درآمدهای
بگو این زخمخوردگی
از اشتهای چندم ما آب میخورد؟
از رازهای گشادهای که توراست
بگو، به رقص بگو
به رقص درآ
به رقص درآور...
برقص خدانور!