از کنار خانهات رد میشوم
نفسی عمیق میکشم
و زندانبان فریاد میزند:
پایان هواخوری!
به طاقتی که ندارم فرار میکنم
نامت را بلندبلند صدا میزنم
گنجشکان پرواز میکنند و
در حیاط خانهی تو آرام میگیرند
صدای زبان قطع میشود
زندانبان دستهایش را تکان میدهد
و ما در پشت صحنهی شعر
یکدیگر را در آغوش میگیریم.