...
صبح گاریچی صدا میزد
«سبزی سبزی، پیاز، پیاز ...»
پیرزن نگاه میکرد
عصایش دیگر راه نمیرفت
عصر سُپور محله تمام گربهها را
به بدرقهی عصا برد
من هیچ کلاغی ندیدم
که بر بامهای سیمانی خانه بسازد
به باد و رهگذر قارقار کند
امروز اولین روز رفتن عصاست