به دخترم بگویید
برایت شعری میان انگشتانم پنهان کردهام
به پسرانم اما نه
چرا که آنان خود شاعرند
همسرم را رها کنید
میان واژههایی از ابر
و رفیقانم را بدرقه کنید
در کوچهپسکوچههای شهر
اما
آن را که هرگز نمیگویم
پیش از مرگ
اشکهایم را فراوان نثارش کردهام
مادرم اما
همیشه پشت پنجره پنهان است
شاید
رهگذری خطی از خون بر درب خانه کشیده باشد