کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۳۳، ساکن تهران. مجموعه‌های منتشر شده: 
«بدایع شکوهمند زن و زمین»، «از  زلف‌های خورشید گرفتن»

 

خاطره‌های ازلی


( آیه‌های بدون ‌وحی)
به دهانت سوگند
که در آن لحظه‌ ی خامِ بی‌ نام
در هوای هیجانی که رها می‌چرخید
در فضای هپروت
پیش از آغاز زمان‌، رمز صدا را پیدا کرد
و به آوازش آورد 
و صدا روی مسیری که هنوز از جریان بیرون بود 
رفت و برگشت و سرانجام به یک واژه تکامل یافت.
واژه آمد که بخواند: به دهانت سوگند‌...

واژه در آن سوی دیوار ازل تنها بود
و در احساس پر از پوچی و بی‌معنایی
در مسیری که می‌آمیخت به پیشارؤیا 
از قدم‌های نخستینِ تخیل پرسید:
چیزی از من می‌دانی؟
من چه شکلی هستم؟
و چرا آمده‌ام؟
و در آن حال دلش خواست
آسمان باشد و پیراهن تو باشد
و دلش خواست
 لانه‌ی آن دو کبوتر باشد
که به آرامش سبزآبی پیراهن تو
و به پرواز می‌اندیشند
و دلش خواست 
مِه بی‌تاب بهاری باشد
روی موهای درازت ریزد

و دلش ‌خواست...
                 ولی بی‌‌آرام
روی یک دایره تنها و تهی می‌چرخید
و به‌دنبال خودش اوج و حضیضی می‌رفت
و نمی‌یافت خودش را جایی
و نمی‌‌رفت به خوابی، رؤیایی.

در صدایی که دهانت خندید
ناگهان گمشدگی‌‌های غریبش را دید
که سؤالی در دست 
 به  فضایی می‌‌اندیشند
بعد از آغاز جهان
که  نشانش همه‌جا  خامش و روشن می‌آید.
و دلش چیزی می‌‌خواهد
چیزی از نور و صدا و رنگ.

 و نمی‌دید که آن‌ها جریان دارند
در پریخانه‌ی رگ‌هایش.
و نمی‌دید
         که همرنگ دهانت می‌خندند
و نمی‌دید که نور
از نگاه تو به دنیا می‌تابد
و به آن قدرت دیدن می‌بخشد
و نمی‌دید و ندید
             که سؤال دستش 
بی‌هوا از دهن دایره بیرون افتاد
و رها شد در باد
و به‌دنبال دری، پنجره‌ای، زلف درازی رفت 
که نمی‌دانست
در کجا باز و پریشان است.

بی‌خبر در جریان بود و خودش را می‌گشت
که در آغاز هوایی که نه حس داشت نه هوش
 سایه‌ی بی‌سبب سیب جوانی را یافت 
که هنوز از کالی
تلخ و شیرین می‌زد
روی بویی که از آن سایه‌ی سرگردان برمی‌خاست
گله‌ای پاسخ و معنا را دید 
که پی یافتن پرسش و لفظ خود
              به هم افتاده و همدیگر را می‌خوردند.
 ناگهان بانگ برآورد:
یافتم. 
یافتم اسرارش را.
دشمنی از معنا
جنگ از پاسخ‌هاست.
من که یک پرسش آزادم
به یقین دورترین شک پر از فریادم 
که صدایم به مدارا و تماشای حقیقت همه‌جا می‌خواند

پیری از مرئی و نامرئی 
ناکجایی و کجایی، دلتنگ
 توی گوشش پچ‌پچ کرد:
«تا کجا پیرو خود خواهی بود؟ 
و به دانایی ما شک خواهی کرد؟
ما که از تابش همخوابگی عقل و جنون در ظلمت   
سر برآورده شکوفا شده‌ایم 
ما که از شب به شکوفایی صبح آمده‌ایم
ما که زیبایی را می دانیم
روز و شب می‌ خوانیم:
«زندگی پاسخ پایانی زیبایی‌ها
مقصد همدلی معناهاست
که صدای تو هم از چشمه‌ی آن می‌جوشد.
در جهانی که دهان تو پر از جلگه‌ و باران است
همدلی باید کاشت.
دوستی باید برداشت.
که نخستین قدم زیبایی‌ ست.
در جهانی که افق‌هاش رها از من و ماست
کلماتی هستند
که درازایی تاریخ جهان قطره‌‌ای از آن‌هاست
کلماتی که هر از گاهی
توی یک جمله در آغاز کتابی می‌خوابند
و جهان را می‌خوابانند
یا در آغاز کتابی می‌خوانند
و جهان را می‌خوانانند
یا در آغاز کتابی می‌شورند 
و جهان را می‌شورانند.»

و سؤال اندیشید:
من چرا هیچ نمی‌دیدم
این شکوفایی رنگین را
روی این راه که در فاصله‌ی شک و یقین خوابیده؟ 
بادی از سمت سحر برخاست
و به سویی رفت
 که هنوز از دل جغرافی بیرون بود 
من در آغاز کتابی که ورق‌هایش
رو به دریا می‌رفت
دیدم آن واژه‌ی تنها را
که در امواج صدا آمد و در پای دهانت افتاد:
که بخوان ما را
ای دهان زیبا!
تا جهان شکل پذیرد در ما.

به دهانت سوگند
که در آیینه‌ی آغاز، تماشا را دید  
مست زیبایی خود شد خندید
خنده‌اش دامن رنگی پوشید
و به صحرا زد
غنچه‌ها را که فروبسته و ساکت بودند 
رسم گفتن و شکفتن آموخت.
روز آغاز تماشا بود
گل خودش را با دقت
از دهان تو که زیبایی آغازین بود
گرته‌برداری کرد.

آسمان خنده‌ و خوبی بارید
خوبی‌اش ریخت به پیراهن تو
خنده‌اش در افق شرق شکوفا شد
و بهار آمد
و زمین دامن سبزش را پوشید.
و ندا داد برویید.
                 برویید و بیاموزید.
ناگهان کالبد سایه‌ای از خاک رس آمد بیرون. 
و به دستان پر از سنگ و تفنگش آموخت:
«که در آن سوی نخستین کُشتن
کاشتن را خواهند
             ساختن و نوشتن را
و در آغوش گرفتن و فشردن را
عاشقی را و در آغوش کسی مردن را.»

بادها زوزه کشیدند: جز این بیهوده‌‌ست.
بادها زوزه کشیدند: به رفتن سوگند
که در آغاز جهان
 راه را پیدا کرد
تا از اندیشه‌ی کُشتن برود تا کِشتن
که در آغاز جهان فاصله را پیدا کرد
و به مفهوم پر از دوری آن دعوت شد
و هوای خفه‌ی ماندن و مردن را دید
و شکوفایی رفتن و رسیدن را فهمید.

بادها زوزه‌ کشیدند:
زندگی چیزی نیست
بجز از رفتن و در راه رسیدن بودن.

ناگهان ازجایی
هیجان آمد و پیچید به پاهایت
شادی دیدن   
و دویدن گل کرد
و جهان درهایش را 
راه‌هایش را
پیش پایت گسترد
و تو آغاز شدی
هستی از دایره‌ی ذهن تو بیرون ریخت
و خودش را امضاء کرد.

من زنی را که در آغوش خودش از هیجان می‌مرد
خواب دیدم که به سنگی می‌‌گفت
بویت آشوب به جانم می‌ریزد
دست‌هایت کو 
دست‌هایت را می‌خواهم
                    و دهانت را.
و درختی را    که کنار مردی
به خرید آمده بود
و به آبستنی‌اش می‌نازید
خواب دیدم که از اندیشه‌ی یک برکه طلوع می‌کرد
در سرش جنگلی از افرا بود
که شب و روز به‌تنهایی یک اره دلش می‌سوخت
اره‌ای از خلأ آویزان.

ناگهان حجم خلأ بانگ بزرگی زایید
بانگ در گسترش‌اش خنده‌ کنان جاری شد
کاهنی سرخ و کبود از دلش آمد بیرون
که خودش را می‌‌زد
و پیاپی می‌پرسید
درد یعنی چه‌؟
تاول از چیست؟ 
فقر آیا مرضی مسری‌‌ست؟

شاید از رابطه‌‌ی باد و آب 
خشمِ شلاق فرود آمد و فریاد زد: «این درد، بگیر
چشم‌هایش کور 
گوش‌هایش کر
و زبانش گنگ است» 

عصب از زوزه‌ی آن رویید
گوشت را حس کرد
و فرو‌ریزی جانش را دید 
 و سر از پوست برآوردن انگشتانش را دید
که پر از لعنت و بیزاری
 توی تاریکی سوزان با میخ
 روی الواح گلی حک کردند:
«درد را دیدم
بی ‌شک اهریمن تاریکی‌‌ست.»
و جهان گام جدیدی برداشت
زندگی شادی و غم را زایید
چشم‌هایت گریان شد
و دهانت خندید.

سیبی از شاخه خودش را چید
و به دستت داد.
مزه‌ی وسوسه‌ را دیدی و فهمیدی
خوردنت آمد و گازی خوردی
سیب لبخند زد و مرسی گفت.
عدد از جای دهانت جوشید
و زمان آمد و با اعداد
لحظه‌ها را صف کرد.
لحظه‌ها در صف طولانی خود چندین قرن
منتظر ماندند 
تا خدا آمد و از صلح سخن گفت
جنگ غرید:
        من از صلح نگهبانی خواهم کرد
تا خدا آمد و از عشق سخن گفت
نفرت آهسته درِ گوش جهان گفت: مرا می‌گوید
تا خدا آمد و زیتون را چید
و به منقار کبوترهایت زد
همه در آه عمیقی افتادند.
نوح از عرشه فرود آمد
در کشتی واشد
عشق فواره زد و روی دو پا چرخید.
و خدا آمد و گفت: التین 
همه فریاد زنان ساکت و صامت ماندند
که فقط او می دانست: 
                   تین شباهت به دهانت دارد
تین به معنای دهان توست.
و دهان تو صدای توست
و صدای تو همان بوسه و باران است
که به من صلح و کبوتر خواهد داد.
و جهان را عاشق خواهد کرد.
به دهانت سوگند.

سعید سلطانی‌طارمی