از سقفِ لرزانِ اتاقم یک طناب افتاد
در ناخودآگاهم خدا را تاب میدادم
دیدم شبیه کودکان با شوق میخندید
یکآن ولی از ارتفاعی، سخت افتادم!
«بیشکل، در بُعدِ چهارِ زیستن بودم»
از سقف چوبیِ اتاقم یک تبر افتاد
گیج و هراسیده رها کردم جهانم را
دیوارها را جنگلی در دود میدیدم
جای درختان هم شکستم استخوانم را!
«من بدترین نوعِ جراحت در بدن بودم»
از سقف تاریک اتاقم یک مدال افتاد
شلیک میکردم به دشمن توی بازیها
من واقعاً زخمی شدم، من واقعاً مُردم
من یک لهستان بودم و آیینه، نازیها!
«هر روز با خود در نبردی تنبهتن بودم!»
از سقف مرموز اتاقم یک جسد افتاد
من با سلیقه زیر تختم قبر میکندم
معشوقهام را دفن کردم با خودم در گور
من زیر خاکم سالها، اما نمیگندم!
«در زندگیِ قبل من یک گورکَن بودم»
یک ساعت از سقفِ اتاقم ناگهان افتاد
من از جهانهای موازی سر درآوَردم
خیام مُنشی بود، سعدی کارگر، حافظ
رانندهی مستی که همراهش سفر کردم!
«در عصرِ آنها من امیری بیوطن بودم!»
مادر صدایم زد، نجاتم داد، مبهوت از
هذیان و وَهم و خَلسه و کابوسها گفتم
دیدم روانیتر شدم، حالا چخوف هستم
یک داستانِ نو برای روسها گفتم
در زندگیِ بعد شاید پیرزن باشم!