شهر خانهبهخانه از گلوی مرگ پایین میرفت
نفسها، حبس در پنجرهها
تنها، کودکی بلند بلند میخندید،
به روی مرگ
و صدای قدمهای کسی از دور...
نکند منتظر کسی باشم و خودم ندانم!
در چند ثانیه، به این فکر کردم که
این نفسها
تاوان کدام جنایت است
که بر دوش میکشیم!
این دستها که بهسوی ما دراز میشوند
اندوه کدام جداییست!
آغوشی که گشوده میشود
از کدام صلیب فرار کرده!
چشمها،
چشمهایی که انتظارمان را میکشند
چند قرن در تیمارستان بودهاند!
این قدمها
که نزدیکتر میشوند
از چند گلوله فرار کردهاند!
با دقت، گوش کنید
کسی جواب مرا بدهد
صدایی که در باد میپیچد
به چند زبان زندهی دنیا گریه میکند؟
در بین سؤالها
کودک روی نیمکت کنارم نشست
بادکنک در دست
لبخند بر لب
و برق شیطنتآمیز چشمهایش
انگار جواب تمام سؤالها را میدانست!
ترکیدن عمدی بادکنک،
و کودک شروع به خنده کرد،
شروع به دویدن
او از کجا جواب سؤالها را میدانست!؟