این باغ حسرت را جهان چیزی نخواهد داد
باری به قدر برگ ناچیزی نخواهد داد
این باغبان حتی یکی از لالههایش را
به دستهای سرد پاییزی نخواهد داد
دریای آزانگیز چشمت، جرعهی آبی
به کام ناسیراب کاریزی نخواهد داد
اینجا کسی شیرینی خواب و خیالش را
به هقهق تلخ شباویزی نخواهد داد
تقدیر آزادی تهیدستیست، این افلاک
سیبی به سروستان تبریزی نخواهد داد
از ریشه این تاریخ مسموم است و دیگر هیچ
باری بهجز تزویر و خونریزی نخواهد داد
این کائنات خیرهسر آغوش آرامی
که لحظهای با آن درآمیزی نخواهد داد