به ارس که زندگی است
هیچ شبی را در خاطر ندارم
بی تو
بی بوی ِتو
بی باورِ تو
چشم گرفته باشم
رؤیایم را تو بافتی
آن را هر صبح میپوشم و از پلههای رنج بالا میروم
شاید روزی به تو بگویم
تمام زندگیام پیکار بود
گاه یک تکه از خندههای تو میشد ایستگاهم
بعد دوباره باید نفس میگرفتم
باید وقت کنم و بنویسم
چایی دونفره بریزم
تو نگاه قشنگت را به من بدهی
من به دهان کوچکت لب بدوزم
چگونه بگویم که بپذیری
وقتِ دوستت دارم را از ما گرفتهاند!
وقتِ با تو بودن!
دنیای من همین لحظه است که میخوانی!
نشستن و گفتن!
باید تندتند حرف بزنم
ممکن است کسی تماس بگیرد
سؤال رایگانی داشته باشد
یا که عمر این موسیقی دلربا تمام شود
و من پرت شوم به جهانی که جنگ است و مرافعه
زیستنش رنج است و خون!
سالها بعد
تو شاعری یا که انگشتانت بر شاسیهای سیاهوسفید پیانو میلغزد؟
اما یقین دارم
دنیای مرا درک خواهی کرد
اندوهِ ننشستنهای من!
فرصتهای تباه شدهی نوشتن!
چه شعرها که فدای زندگی شد
چه ایدهها که برای داشتن
یک خانهی معمولی
یک ماشین معمولی
یک سفر خوب تا همین کشور دوست و برادر
تباه شد
هر چه بگویم بیفایده است
هر چه بنویسم ناتمام!
ما دردِ مشترکیم!
سرزمینِ خون
پدرانِ نسلی که خاطراتشان هیچ رنگی ندارد
ما سالهای رنجیم و تباهی
حنجرهای سوخته
پرندهای تیرخورده، اما امیدوار!
ما اسبهای نجیبِ نفس بریدهایم
در دشتِ تازیانه
و آن کس که مُهر بر شناسنامه میزند
دلیل واقعی مرگ را نخواهد نوشت.