میان فرکانس عصرهای صورتت کوچه
در نمای مرفین پلاستیکی میشکند، روی پیادهروی خودم چه باید میکردم؟ هیچکس عقل سرخ را حدس نزد تا بارانم سهروردی کوچک، بلند می بُردَت، بر گُردهی ماهی سوار بودم اینهمه حرفهای بیخود را آسمان یخ زده مینویسد در پهلویش! تا جابهجایی بستنی قیفی در رگ روی آنسوتر به لالایی غمگینی غروب میزنم... مادرم به برف برگشت تمام قهوهخانهام نفسش بند آمد تیتر اول کاغذ اخبار انگ معنا میخورم با تلفظ غلیظ