دامانِ زنجرهی کدام پیامبر
شرق خورشید را سایهبانیست،
کشیده بر فلق؟
سُم ستورانی که آذین و یراقشان
بوسه بر چارگوشهی افلاک است
به خاک و به باد و به آتش و آب
و هشدار که خاک
شیرهی جان است
شکوفهی شکوهندهی بُرزمهر و بساتین
و باد
رقارق حنجرهی توست
مبادی آداب و
از کورهراهها به صنوبر سجده میکند
دستش میگیرد و حوریانِ بخت را
دستچین میکند برای آفتاب و ماه
حالا چگونه از آتش بگویم؟
که برق چشمانِ نیمخیز به معشوق است
یکی باهنده و دیگری باز.
امان امان!
که سینه بر آب است و دیده پر آب است و دست
و دست در آب است و روی و رخساره به آب
و آب
دیگر تطهیر نیست
تسکین است.
و زنبورکی که از آنسوی جهان
روی به شیون میسپارد
ممدوحان و مُروجان
کارناوال عزادوش و هرمینهپوش میشوند و
پرندهی خونینبالی
بر دار
میرقصد
وَ پر و نایاش
شقیقه میزند
بهشدتِ باران.