...
من نوشتم به اتاقم نیایید و هیچکس در را باز نکرد
از پنجره غروب را نگاه میکنم چنان جمعه های قبل امروز هم رو به فراموشی است
من نوشتم به اتاقم نیایید تا بنفشه ها را آب دهم
تا لحظه ای در این خورشید رو به مرگ دوستانم را به یادآرم
و هیچکس در را باز نکرد
نشسته ام، آسمان هنوز جسد نیمه جان خورشید را در خود دارد
خون پاشیده است به ابرها و زمزمه فروپاشیدن روز
که بر دیوارهای اتاقم منعکس میشوند
وداع نفس های نور بودند.
نوشتم نیایید
و کسی نیامد
ای کاش چونان شعرهایم
این نوشته هم میسوخت و میرفت در گذار باد
و کودکی به اشتباه، در را باز میکرد