از زمستان گذر کرده است
با یالی سپید
و دهانی غرق خون
که بلوط میخوانَدش
چه مردی است
که بر گمان عصر گام میکشد
و حدود باد در موهایش
تمرین حرکت میکند
دندانهایش
سیودو حرفِ الفباست
که از آن سه حرف را برکشیدهاند
و در چشمهایش
ابر پاییزه
به گریستن است
به پیش میراند
بر ساعت چهار و پنج دقیقه
در خیابان جمهوری
و بر کنارهی فصل مهمیز میکشد
بلوط میخوانَدش
راه میخوانَدش
برادهی استخوان
از عبور عمر میخوانَدش
و اندوه
که غروب درههای پیرسلمان است.