...
حریر پوست، گل خنده، مخمل دهنش
شکوفههای خجالت، طراوت بدنش
به باد دادن گیسو و روسری در دشت
به شوق عشق ز خاک سیاه سرزدنش
به آفتاب سلامی دوباره دادنهاش
همیشه در همهحال اشتیاق زیستنش
همیشه مایهی رشک زنان طایفه است
کرشمههای دلانگیز چشم ترکمنش
و گرگهای مهاجر از آن سوی ظلمت
در آرزوی نسیمی ز بوی پیرهنش
زن جوان که غم شاعران منزوی است
ردیف بوده همیشه طنین آمدنش
▪︎
منم زنی که چنین ایستاده میبینیش
که مرگ رخنه نکردهست در بهار تنش
ولی چه فایده از این همه شکوفایی
اگر که نشکفد عشق تو بر لبان منش؟