بگو که گم کردهای صدایی را
که میتوانست دست تو را بگیرد دست
و جاهای دیدنی و علاقهی مشترک را
به تو کنار هم نشان دهید به هم
و میتوانستی تو که گلدادنِ چهرهی خود را بدون آیینه به حدس بیاوری
و حرارت دلپذیری در رگهایت را
که در میان اینهمه صورت عبوس
که مادرزاد و هم اینکه تعلیمی
پناهبردن به تبسمی زلال
موهبتی میشد تلقی کرد
چنین که آشوبی پنهان به خاموشی
در به مثل تو
علاوه بر دلیل و سبب جنگ از این قبیل
اعدام ناقصکردن فرزندان به اصطلاح
تا زخمهای موروثی
اندوهگینی فرزانهی چشمها و چهرهی کامل حتی
نصبالعین جان توست دیگر
که سرشاری یادهایی به روح و به جان
بگیرد گاهی آدمی را از خودش
و مثل اینکه
از خروج از طبیعت خوی
خروج ازطبیعت خویش
به سرگردانی برسد
بگیر دستی که به زیر سر به خواب برود
و تو دستی نداری در آن
چشمی که به صبح برفی پر از دانه و آبانار
اینها همه از یک تغییر لحن به حالتی
بیرون از اعتدال بر سر آدم
ممکن است بیاید
تو را
نمیدانم
فقط
غمگینم
برای
کی؟