...
او رفته بود خودش را
از آب بگیرد
بگذارد سر سفره ی عید
خاک در رودخانه می رفت
برگشت
آب خانه را برده بود
حرف های نیمه کاره را
از هوا جمع کرد
آخرین تصاویر را
از زمین برداشت
دست برد در اشک
خودش را به آسمان انداخت
تا برای سال نو
به ابری برسد که هیچوقت نمی بارد