می آمد
با همان لبخندش که گویی
هم الساعه کهکشانی را سر کشیده است.
می آمد
و سهم خود را از طبیعت لای سیگاری پیچیده بود.
در دهان باکرهاش منظومهای از کلمات سیّال را
حول مدار بیضی زبان میچرخاند
و فوت میکرد.
چه میگفتی ای فریدون؟!
ای ساکن پیراهنت توله سگی رنجور در سرما.
میآمد
انگار که تپهای را به دوش میکشید
انگار که لاکپشتی بود زائر
با دهانی همیشه مترصدِ گفتن.
ای ملاح کلمات
با زورقی از نسیان و جلجتایی بر تن!
بر فراز آن پیراهن، دهانی داشتی آبستن شعر
آخرین موعظهات شعری بود که به یاد نمیآوردی.
از دور دیدمت
که فوج کلمات بیرمق را به جنگ لیوانی کاغذی فرستاده بودی
که سهمت را از جهان درآن ریخته بودند.
چه میگفتی ای فریدون؟ ای ساکن پیراهنت!
ای فرسودهی زمان.
پیامبری را می مانستی که از پناه کوه پایین میآید
ای فریدون! ای مدوّر! ای تدقیق معنی دایره!
با لیوانت از فراز کلمات پایین میآمدی
و باز چون پیامبری که یکی دو مومن دشت کرده باشد، برمیگشتی.
تو مثل ما رو به راه نبودی
میگفتی: راه تمامی ندارد
و این یعنی ابتذال.
راستی فریدون، مادرت چی؟!
درست است که تو فرزند زمان خود بودی
ولی آیا مادرت میدانست که در لولهای متروکتر از صحاری پیامبرخیز میخوابیدی؟!