و ما
تکههای یک نقشه را
بر سیمهای خاردار نگهداشتهایم
از من مسیر گم شدنم را نپرسید
چیزی به یاد نمیآورم
پدرم کولبر بود
و من آن استخوانهای گمنام را
میشناختم
که زبانش را از حلقومش
بیرون کشیده بودند
از من مسیر گم شدنم را نپرسید
سکوت
زبان مادری من است
که از حلقومم بیرون کشیده شده
و سالهاست
صورت مادرم را
شکستهتر میکند