...
سپردم به باد
مِهری را که
از برادریات مانده بود
سبک، سبک،
رفت و گم شد
در دوردستهایی
که خورشید و ماه
فقط یک لحظه،
در آن دیدار دارند.
گفتم:
من و تو همان لحظهایم
که چشمِ ماه
به روشنیِ خورشید میافتد
بیصدا
و بیآنکه جهان بداند.
شنیدهام
نورَت را پاشیدهای
بر شانههای ماه
و دامن ابرها
و پلکِ ستارهها
اما—
اگر هنوز
گوشی برای شنیدن مانده است،
نورت را
بگذار در خلوتت بماند.
حضورت را بده به آینه،
و بودنت را
به بلوطی پیر
که ریشه در خاکِ نیاکان دارد.
شاید
آنجا
شعری بروید
که از مهرت
جاودان بماند.