...
گیسوانی که برف پوشیدند
گلنشان و بهار-تن بودند
مادیانهای سرکشی در من
سالها گرم تاختن بودند
مست چون بادهای بیاندام..
شاد مثل پرندهها بر بام...
دلخوشیهای سادهی دنیا
روزگاری برای من بودند
تا تو را دیدم و دلم لرزید
آسمان پابه پای من بارید
[جز تویی که همیشه در سفری
همه در فکر آمدن بودند]
بعد ِ تو قطره قطره آب شدم
کوه بودم ولی خراب شدم.
گفته بودی که نسل در نسلت
همه فرهادِ کوهکن بودند!
گرچه دنیا برای من میبافت
دستکشهای تازه ای اما
دستهایت نبود و هر پاییز
دستهایم چه بیوطن بودند!
.
می نشینم به جستجوی خودم.
من در آیینه پیرتر شدهام
این لب و چشم و بینی و ابرو
روزگاری چقدر زن بودند!