...
تنها نشسته بود میانِ، تاریکخانهی ملکوتش
پشت ستیغِ قلهی قافش، بر بام قَلعهی الموتش
بیدار بود و خواب فرستاد، خندید و اضطراب فرستاد
دشمن شد و عذاب فرستاد، هر جا که سخت بود ثبوتش
وقتی سکوتْ دستهگلی بود، در زخمهای حنجرهی ما
تقدیر مثل مار سیاهی، پیچیده بود دور سکوتش
بیاختیار صاعقه میزد، در حلقههای بستهی جبرش
تا صخرههای رام بلرزند، از باد وحشی جبروتش
پَر کنده را پرنده نمیکرد، میکشت و باز زنده نمیکرد
مبهوت اقتدار خودش بود، در زورخانهی هپروتش
پنهانِ آشکار خودش بود، خشمِ درستکار بود
تا مغز استخوانِ جهانها، پیچیده بود بادِ بروتش
از آبشارِ هیچ پریدیم، جز «سنگِ آفتاب» ندیدیم
چون ماهیان آب ندیده، در رودخانهی برهوتش
نخهای کهنه را که تکان داد، ما چون عروسکانِ هراسان
در رخوتِ قیام و قعودش، در نشئهی سجود و قنوتش
با سر اشاره کرد به ناگاه، تا گورها دهان بِگُشایند
تا مردگان به رقص درآیند، با بانگ هولناکِ فلوتش
پرتاب کرد چرخِ فلک را، این چینی هزار ترک را
چون تارِ عنکبوت فروریخت، دنیا که بند بود به فوتش!