هر کسی را کَکی نمیگزد از فیلمهای مخوف زیر پتو
تا که چنگِ پلنگ بیرون زد، از دلِ کُرکهای تودرتو
پشمریزان به پشم او خورده، زیر تابِ سبیلِ او مُرده
دست را زیرِ ناف او بُرده، با عصایی خمیده از جادو
میزند برف را به برف تنش، میشکافد چو رود پیرهنش
با عصایی که داده دستِ زنش، میزند در دهانِ او چاقو
میکِشد این عروس را از گیس، میشود گونههای سرخش خیس
دیو یا غولِ قصهی چلگیس، بهتر از این گوریلِ پشمالو
هست وقتی دَری به تخته خُورد، آن دَری که به خاطرت بِبُرَد
از همه چارچوب و لولایش، بسپُرد تن به اَرّهای اَخمو
قطعهقطعه کبود خواهد شد، سوخت و سوخت، دود خواهد شد
هیزمی در حصارِ آتشِ مست، میخورَد از زغالِ دل نارو
فیلم را کاتهای بد میزد، کاتری بر سرِ جسد میزد
انتها را شروعِ خط میزد! ... مرد پایین کشید تا زانو...
پنجه بر گردن است؟ دیدم نه! ... کاترش را به دست...؟ دیدم نه!
او غرورش شکست؟ ... دیدم نه! ... شعله در چشمهای من اُردو
زد ... سکوتِ سکوت ... ... ... ... هیسسسسس...
فیلم چون زندگیِ قاضی بود، کرده یک صحنهسازیِ کوچولو:
زن غلافی عمیق از گلبرگ، در تَنش رفت «چشم تیزی»ها
رفت در جنگلی بزرگ و سیاه، بی سِپر، با دو قوسِ قدِ کدو
در خودش قل زد و قل زد تا از خودش ـ کوه سبز ـ پایین رفت
بعد مثل کویر عریان شد، شد خوراک دو گورکنِ لولو
ـ تیترِ روزنامههای فردا را بخوانید:
«زن قاضی بهدسِت دو متجاوز، به قتل رسید.»
بُرده لولو همیشه چیزی را، لای آنها گذاشت تیزی را
قاضیِ خوبِ پشتِ میزی را؛ «زن خودش هم عجیب میخارید!»
انحناییست مبتذل این زن، جای سوراخِ مچ، بَدَل این زن
پشتِ تنضربهها، مَثَل این زن «...»
ـ نه ولم کن شکسته این تابو!
دستِ قاضی به خون آغشته است
شهرها/کوچههایمان، بنبست
خانههامان پُر از گُسست و شکست
دست داریم ما، دستمان رو
بود... ما با سکوت میکُشتیم
در روزنامه تیتر زدند:
«اعدام دو قاتل فراری»
نیست دستش درون دستی که، حامی و پشتوانهاش باشد
قاضیِ داستان صدا را کُشت؛ قاتلِ صحنهسازِ چاقالو
خونخواهی، جنونِ مسخرهایست
داد، محتاجِ دادِ حنجرهایست
پردهسوزی علاجِ پنجرهایست
تا که خورشید، روسری بشود
فیلم پایان رسید؛ اما نه
قلبمان میتپید؛ نه، نه، نه!
کارگردان و کاتکاتش تا
مرگِ ما، فیلم بهتری بشود