چوب لباسی به گردن ما حق داشت
گردن ما
که هر روز باریکتر میشدند در فروشگاهها
کنار ویترین عروسکها
بالأخره نقاشی خواهرم تمام شد
دست بردم در نقاشیاش
برف میبارید
برف / برف
آنقدر که چوبلباسی سادهمان شکست
همهی ما جمع شدیم در لباسهایشان
مجری اخبار میگفت:
کمد از جنگل هنوز ترخیص نشده است
دراور راه خانه را گم کرده
و ما با نخ و سوزنی کوچک سنجاق شده بودیم به لباسهایشان
من اما
دلتنگِ متر شدم
مار صدوپنجاه سانتی مهربان
که در طول زندگیاش از نفر بعدی کوتاه میآمد
دلتنگ قیچی
که نفهمید لبهای خودش را بریده بود
دلتنگ کارگاه چوببُری
درختانی که خشکیدند بالای سرم
و تکهتکه شده بودند روی شانههایم
حالا شبیه
نخی اضافه از لباس
چطور ثابت کنند
روزی از همین لباس بودهاند
نخهای اضافه / نخهای اضافه / نخهای اضافه
نخ / های / اضا / فه...
که خیاط آرام صدایش میکرد قرقره
قرقره
در جیب لباسم
در لگن حمام خودکشی کرده بود
و تنها دوش برایش گریه میکرد
همانجا بود ترسیدم
از کت و عابر بانک بیشتر ترسیدم
که از پلهی صدم مرکز خرید دیگر بالاتر نرفت