...
لبهای کلاغیات را امروز نشان مادرم باران بدهم؟
بعد بمکم 
بمکم
تا شب خودش را پشیمان و آرام روی میز بریزد
بعد
صدای گرگم گرگ 
بپیچد توی ذهنِ کَر و کورم
کوچه را خیابان بکنم تا تصادف آدمها اشتباهی نشود
برای لبهای مردمی شاعر در مترو
در بازداشتگاه
مگر شکل دیگر عشق 
مردن در طبع لطیف آدمیت نیست
لطفاً آمین نگو
آمین نگو
اگر با آن گیسوان سیاهت
 برگردی به کمین گاه شانهام
اگر با آن دستهای رها شدهات در دل گردباد
نقاش بشوی 
و مرا روی بومِ تنت بخشکانی 
چه چیز دارم برای بازگو کردنم
دیگر نمیشود لمس انگشت اشارهام زندگیات باشد
دیگر نمیشود با تار مویت تار نشود 
روزگارِ اتاقم
مادرم باران، خدا شده است گویا
هر وقت که دلش بخواهد تلفن را برمیدارد
زنگ میزند به ابرها
به درختچهها
به عکسها
شاید با بوسیدن چشمهای مرکبت
شکستهی نستعلیق نشوم
در خیرخواهی آغوشی مست که سخت ناآشناست
مادرم باران خدا شده است گویا
که در آفریدن من شک نکرد به رحِمش
که بگوید باید درخت میآفریدم 
درخت را در حیاط پنهان میکردم
سایه را در خودم
توک بزن به این خلئی که پیراهنم شده است
گران تمام میشود
وقتی باران نخواهد آپارتمانها و آدمها را
خیس کند
یا خودش را به شیشهی پنجره تو بکوبد 
گران تمام میشود
اگر امر کند با کُت خونیات برگردم به خانه
دکمهی ماشین لباسشویی را بزنم
پردهها را پایین بیاورم 
خدای من
مادرم باران، خدا شده است گویا
که مجوز صادر میکند برای برگزاری آمدنت 
 زندانی آزاد میکند
عدالت میآورد روی طاقچهها و بقچهها
خدای من 
امشب کاری برایم پیش بیاور که من شیطان شوم
و بعد برگردم به قارقار بعدیات که حلاج را
نبرند بر سر دار.