...
در آن ظلمات
هیچچیز عادلانه نبود
زیرسیگاریهای پر
خاکستر ریخته روی ملافهها
تنهایی
که با صدای بستهشدن در
بیرون ریخت
از عمق دیوار
از دلِ چند دوستت دارم سرسری
چند حرکت سرسری دست
روی گونهها
موها
ساقها
در آن ظلمات
هیچ واژهای عادلانه نبود
هیچ فلسفهای رهاییبخش
برخاسته از همخوابگیهای طولانی
بالأخره یکی باید میزد
به دل صداهای غروب