...
حالا
که چشمم شده انزلی
مرداب ماسیده از
اشک و انتظار
و تیک
که نمیرسد به تاک
و سکوت
پراکنده در
حجم این اتاق
و در
که رو به هیچ فردایی
باز نمیشود
و من
که در آغوش خویش
پیچیده
پیچانده خود را
به خود
حل میشوم
در بالش زیر سرم
بی مرغابی
بی کلک
به همین غروب پیش از این
به موسیقی لحظهای
که مرا
وصل میکرد به من
که مرداب چشمهایم
که انزلی
بی کلک
بی مرغابی
چسبانده لب به سکوت
و شطرنج کف اتاق
محرم رازی
سر به مهر