...
از راهروی شب، میآد بیرون ستاره
میگرده دورِ خاطراتش، پنکهسقفی
حک میکنه رو ماسههای آبیِ رینگ
شکل دو تا قلبو، تو یه رؤیای مخفی
کف میزنن... بالاگرفتن پوستراشو
کلی تماشاچی با هم، عین تو خواباش
از آب و کف پُر میشه کمکم داخل رینگ
مرغایدریایی میشینن رو طناباش
دریا میآد با دَسکِشا و شورتِ آبیش
زنگِ شروعِ راندو داور میزنه: دینگ!
میره جلو، موجا هلش میدن عقب هی...
با مشت اول، پرت میشه گوشهی رینگ!
هُو میکشن مردم؛ هوا طوفانی میشه
از آب، بیرون میکشه رؤیا رو: مرده!!
میخواد بلنـ(ـد) شه، له کنه دریا رو، اما
قلبای روی ماسهها رو آب برده
داد میزنن با هم، طرفداراش:
ـ «بلنـ(ـد) شو!»
ـ «یالا!»
ـ «لهش کن!»
زورشو از دست داده...
شب میشه کل رینگ، تا پاشه، بتابه
اما ستاره نورشو از دست داده
میگرده تو گردابِ سالن، پنکهسقفی
رو سقفِ شب، تاریک میشن هالوژنها
دریاچهی خیسِ عرق، با مشت آبیش
میکوبه پشتِهم به کیسهبوکسِ شنها...